قطره اقیانوسی بی نهایت
نوشته شده توسط : میکا

قطره کوچکی از آسمان افتاد بر خاک نرم تازه متولد شده بود هنوز دنیا برایش غیرعادی بود کسی بهش اعتنا نمی کرد روزها گذشت و این قطره کوچک سرگردان بود روزی ندایی آمد که ای قطره راهت را پیدا کن و شکرگذار خدا باش قطره گفت من با این کوچکی چه کاری از دستم بر می آید من باید به اقیانوسها بروم کنار هزاران قطره دیگر ندا آمد که دعای تو بر آورده می شود قطره بر منقار پرنده ای به اقیانوسها رفت دلش از شادی می تپید به اقیانوس که رسید قطرات دیگر برو می کوبیدند و او را از این سو به آن سو می بردند قطره کوچک خسته شد از خدا خواست که نجاتش دهد به خدا گفت خدایا پس بی نهایت کجاست آیا بالاتر از اقیانوس بی نهابتی هست . خدا لبخندی زد و گفت : هست باید کشفش کنی تا بی نهایت شوی . قطره سر گردان رفت به سوی دریاها آنجا هم برایش غریب بود به رود ها رفت باز هم بی نهایت را نیافت تا اینکه وارده یک دریاچه ابی شد و با جریان اب به سمت سدی رفت در آنجا وارد لوله کشی شهر شد و از آنجا وارد بدن یک انسان شد . قطره کوچک به قلب انسان مومن رفت و از عواطف و احساسات غنی شد احساس بزرگی می کرداحساس می کرد یک اقیانوس است احساس می کرد از  آنچه تهی بود غنی شده قطره کوچک از دل مومن مانند اشک از چشمانش جاری بود مومن در حال ستایش خدای یکتا بود و خدا به قطره گفت این بی نهایت است





:: بازدید از این مطلب : 630
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : جمعه 13 اسفند 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: